۱۴۰۳ شهریور ۲, جمعه

این جا تابستان است و آفتاب داغ بر صورتم ؛کسی از آن سوی خط می گوید تو نیستی اما این جا برف می بارد و من یخ می زنم؛ انقدر یخ می زنم ؛که دیگر هیچ چیز نمی تواند نجاتم دهد ؛ برگرد و بگو به من که پیر نخواهی شد هرگز ؛ که می ترسم من از دنیایی که تو پیر شده باشی بی من ! .. ........د

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

ایا همه ی فرشته ها زیبا هستند؟

ادامه ی داستان دنباله دا ر.......آرایش ملایمی به چهره دارم که حالا با خونریزی زیلدی که داشته ام و رنگم به شدت پریده دیگر به چشم نمی آید.وقتی...