۱۴۰۳ مرداد ۲۹, دوشنبه

نام شعر : زمزمه های غربت آنها که مهاجر و غربیند و غمگین هستند را دوست دارم و انها را که، اهل این جا هستند ؛ خانه ای دارند و باز غمگین اند را دوست دارم؛ دو گام به عقب ، گامی به جلو ایستادم روبروی ان کلیسای قدیمی؛ باز کردم موهای سیاهم را و چرخ زدم چرخ زدم و رقصیدم ان قدر که افتاد به شماره نفسهای سنجاقک سبز بر سینه ام! گوش سپردم ؛ نه جلو ؛ نه عقب ونه روبرو هیچ کس نمی گفت سخن به زبانی اشنا ؛ غریب بودم و گم از هر طرف موهایم اویزان بود پروانه های غمینی ؛ کف زدند همه برایم ، بوسیدند مرا مردانی و گفتند که رقصیدی بسی زیبا و من اما گریستم چنان زار و بلند که ؛ تنهایم گذاشتند؛ و کمی بعد زنی پرسید از من ایا ندیده ام ? یک زن دیوانه ی رقاص در شهر !!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

ایا همه ی فرشته ها زیبا هستند؟

ادامه ی داستان دنباله دا ر.......آرایش ملایمی به چهره دارم که حالا با خونریزی زیلدی که داشته ام و رنگم به شدت پریده دیگر به چشم نمی آید.وقتی...