۱۴۰۳ مهر ۱۲, پنجشنبه

ادامه ی داستان دنباله دا ر.......آرایش ملایمی به چهره دارم که حالا با خونریزی زیلدی که داشته ام و رنگم به شدت پریده دیگر به چشم نمی آید.وقتی به گردنبندم نگاه می کنم که با خط خوش نستعلیق فارسی بر روی آن نوشته شده 》ای جان جان جان بی من مرو 》بغص می کنم ؛ می خواهم زار زار گریه کنم اما نمی توانم ؛ نزدیکتر می آیم و سعی می کنم گردنبد را لمس کنم ؛ انگشتانم از لابلای گردنبد سر می خورد و چون پر کاهی در فضا سرگردان می مانم ; حالا دیگر مطمعن شده ام که مرده ام از یک طرف حس غمگینی غربتی نا آشنا دارم و از طرف دیگر احساس شادی خاصی می کنم ، یک جور شادی تزیین شده با حس دل کندن و دلبسته نبودن ؛ رهایی ؛ آرادی ؛ یکبلر دیگر با دقت به پیکر بی جان خودم نگاه می کنم موهایم ،صورتم ؛ مژه هایم که چون مخمل بر هم امده است و کعش های کتانی سفید و لژدار قشنگی که از پاساژ معروف شهر خریده بودم !و ومی ان طرف تر کیف دستس مخملی سرمه ای که بر روی ان گل لیلیوم سفیدی نقش بسته با راز آلودی و غمگینی افتاده !سه مرد. و دو زن اطراف جسد بی جانم حلقه زده اند .....! دارم

۱۴۰۳ شهریور ۱۸, یکشنبه

( داستان دنباله دار ( ومنی که مرده بود م)ر سعی می کنم اخرین تصویر از خودم را به خوبی و با تمام جزییات به یاد آورم.زنی هستم تقریبا 48 ساله اما از سن واقعی زیباتر و جوان تر به نظر می رسم ؛ پیکر بی جانم اکنون افتاده بر کف یک خیابان تقریبا خلوت که در امتداد هر دو طرف خیابان درخت های زیبای سپیدار و افرا سر به فلک کشیده اند ؛ از زیر مو های سیاه و براق و نه چندان بلندم باریکه ای از خون را ه افتاده و تقریبا در ده سانتی متری مو هایم خشک شده و دلمه بسته ! اکنون که با دقت به موهایم نگاه می کنم چندان هم کوتاه نبوده چون همیشه از کوتاهی موهایم ناراصی بودم ؛ گوشواره های گیلاسم به طرز غمگینی در گوشهایم زیبا دیده می شوند!و کمی بالاتر نزدیگ استخوان گوشهایم گوشواره های پرنده ی زیبایی در حال پرواز دیده می شوند و بعد یادم می اید که آنها را یک غروب لز یک زن دستفروش عرب خریده بودم !الان تقریبا من و گوشواره های پرنده هر دو در یک موقعیت هستیم او بالهایش را ازهم گشوده و جان ندارد و من هر دودستم را از هم. گشو ده ام و بی جان هستم !فقط یک تفاوت فکر کنم او بی مادر است و من مادری دارم که لابد امروز گریه خواهد کرد!,,یک پیراهن چین دار خوشرنگ بنفش با گلهای رز نارنجی پوشیده ام و این پیراهن هدیه ی تولدی بود که خودم برای خودم خریده بودم !ارایش ملایمی به چهره دارم و ....

۱۴۰۳ شهریور ۹, جمعه

آزا دی آخرین آواز اولین من

میر محمد موسوی جوان برومند ایرانم کاش. می توا نستم روی تمام دیوارهای سرزمینم نام تو و عدالت را بنویسم ! بار ها و بارها! بنویسم میر محمد موسوی و درد! بنویسم میر محمد موسوی ها و شکنجه ها بنویسم تمام زندانیان سیاسی و بی عدالتی ها ! اینک در سرزمین من ؛خاک من ؛ایران پاک من ! هر روز فاجعه می بارد !,هروز جوانی به خاک سپرده می شود و هر روز مزاری تازه کنده می شود ! و هر روز مادری عزادر و سیاهپوش است ! اما تو ای سرزمین غمین من؛ ایران من ! ای پریشان دیارم ! تو را پس خواهم گرفت که به گقته ی صالحی شاعر کشورم برگزیده ی زمین و اولاد آسمان آزادی شما را رقم خواهم زد زیرا من نگهبان بی مرگ محبتم رهاورد من رهایی مردمان شماست. من اورشلیم ویران را واژه به واژه و سنگ به سنگ باز خواهم ساخت زنجیر از دو دست فرزندانتان خواهم گشود و بر این صخره ی سترگ خواهم نوشت: آزادی آدمی آخرین آواز اولینِ من است.  

۱۴۰۳ شهریور ۲, جمعه

این جا تابستان است و آفتاب داغ بر صورتم ؛کسی از آن سوی خط می گوید تو نیستی اما این جا برف می بارد و من یخ می زنم؛ انقدر یخ می زنم ؛که دیگر هیچ چیز نمی تواند نجاتم دهد ؛ برگرد و بگو به من که پیر نخواهی شد هرگز ؛ که می ترسم من از دنیایی که تو پیر شده باشی بی من ! .. ........د

تاریک تر از روشن ترین درد

باید پنهان می کردم زیبا یی ام را در جیب های دامنم ؛ و این غم انگیز ترین صدای زن بودنم بود و نمی دانسنم در کدامین زخمم پنهان شوم که عبور می کرد درد از نور چشمانم حتی زمانی که تاریک بودم ......

۱۴۰۳ مرداد ۳۱, چهارشنبه

مثل یک‌کشتی غرق شده در کنار ساحل دستانت لنگر انداخته ام و غروبها با شکوه می شوم و دیدنی ! دلداده ها با من عکس یا دگاری می گیرند و کودکان روی بدنه ی خسته ام یادگاری می نویستد !چقدر دلم چای می خواست ! اما نگفتم به هیچ گس !

۱۴۰۳ مرداد ۲۹, دوشنبه

نام شعر : زمزمه های غربت آنها که مهاجر و غربیند و غمگین هستند را دوست دارم و انها را که، اهل این جا هستند ؛ خانه ای دارند و باز غمگین اند را دوست دارم؛ دو گام به عقب ، گامی به جلو ایستادم روبروی ان کلیسای قدیمی؛ باز کردم موهای سیاهم را و چرخ زدم چرخ زدم و رقصیدم ان قدر که افتاد به شماره نفسهای سنجاقک سبز بر سینه ام! گوش سپردم ؛ نه جلو ؛ نه عقب ونه روبرو هیچ کس نمی گفت سخن به زبانی اشنا ؛ غریب بودم و گم از هر طرف موهایم اویزان بود پروانه های غمینی ؛ کف زدند همه برایم ، بوسیدند مرا مردانی و گفتند که رقصیدی بسی زیبا و من اما گریستم چنان زار و بلند که ؛ تنهایم گذاشتند؛ و کمی بعد زنی پرسید از من ایا ندیده ام ? یک زن دیوانه ی رقاص در شهر !!!

۱۴۰۳ مرداد ۲۸, یکشنبه

ساکت است ؛ نمی گوید که پیری اش در جوانی گم گشته ! دلم می خواهد عکس جوانی در دستهایش بکشم ! اخ که چه حکایت غریبی است داستان دستها!می گوید چیزی از او باقی نمانده که اسمش را بگذارد شادی !اما من وامانده همیشه عاشق مادر پیرم بوده ام !!
اکنون زنی هستم بدون زیبایی های زنانه ....


 شده ام این روزها شبیه سنگ کنار جاده ؛ کمی دورتر از جاده ی اصلی ؛ در فرعی ترین جاده ای که منتهی است به یک  آبادی کوچک ؛ پوسیده انتظار؛ در چشمهای نداشته ام و هیچ مسافری مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد !!!


آ غوش تو سر کوی هیاهوی جهان است ؛.....

ایا همه ی فرشته ها زیبا هستند؟

ادامه ی داستان دنباله دا ر.......آرایش ملایمی به چهره دارم که حالا با خونریزی زیلدی که داشته ام و رنگم به شدت پریده دیگر به چشم نمی آید.وقتی...